خاطرات کودک من

8 ماهگی

یه سلام به همه کسایی که بهم مهربونی می دن  دیگه ماه هشتم زندگیم هم پر شد و وارد ماه نهم زندگیم شدم باز با یه عالمه کارها و شیطونی های جدید... 4 دست پایی می کنم بیا و ببین، دیگه همه چی رو مامان جونی ازم دور می کنه و تا ازم غافل بشه یه اتفاقی می افته  . حالا دیگه این 4 دست پایی برام لذت بخش نیست و دلم می خواد راه برم، هی تلاش می کنم در حال 4 دست پا بایستم ولی نمی شه، برا همین ازکناره های دیوار یا هر جای سفت که باشه دست می اندازم و بلند می شم، خوب حالا که بلند شدم تا می خوام راه برم می خورم زمین، چند بار هم سرم کوبیده شد به زمین و جیغم هوا شد، مامان جونی می گه خوب تو هنوز پاهات قوت ندارن که هم بایستی و هم راه بری، اول...
22 شهريور 1396

7 ماهگی

امروز من 6 ماهم پر شد و یه ماه دیگه بزرگ شدم و با یه عالمه کارها و شیطونی های جدید  . کم کم دارم به جای اینکه سینه خیز کنم و اسباب بازیهامو بگیرم حالا یه چند قدمی چهار دست و پا می کنم و آخ که چقدر برام جذاب تره..آخه اونطوری که می خواستم اسباب بازیهامو بگیرم خیلی سخت بود حالا برام راحت تر شده، یه چیزی اگه روی زمین باشه می رم دنبالش ببینم چیه و کلی با دستام باهاش بازی می کنم و هی تا می خوام بگیرمش می پره اون ور تر و باز مجبورم یه قدمی جلو برم تا بتونم بگیرمش ولی نمی تونم بگیرمش و فقط با انگشتام باهاش بازی می کنم  . دیگه حالا یه کمی بیشتر صدا در می یارم و قبلاً فقط ممممم می گفتن ولی حالا ددددددد و بببببببب رو هم به خوبی می ...
22 شهريور 1396

6 ماهگی

سلام امروز من یک ماه بزرگتر شدم  .. و به خاطر همین کارهای جدید دیگه ای بلد شدم. مثلاَ دیگه می تونم دمر بخوافم و یه سری اسباب بازی مامان جونی می ذاره جلوم تا من برم اونا رو بگیرم و کلی هم برای این کار تشویقم می کنه..اوایل خیلی تلاش می کردم برم جلو ولی نمی دونم چرا هی از اسباب بازی ها دور می شدم   مامان جونی بهم می گفت چرا عقبکی می رم، بعد از کلی تلاش شبانه روزی بالاخره حالا دیگه سینه خیز 3 تا 4 قدمی جلو می رم و کلی هم ذوق می کنم که می تونم اسباب بازیهام رو بگیرم  . یکی دیگه از کارهام گرفتن شصت پامه..اونم با تلاش زیاد حالا دیگه می تونم شصت پام رو برسونم به دهنم و گاهی موقع اپرا خوندن یهو می بینم که شصت پام توی د...
22 شهريور 1396

5 ماهگی

سلام من امروز 5 ماهم پر شد و وارد ماه ششم زندگیم شدم  توی این ماه مامان جونی می گه خیلی کارهای جدیدی رو یاد گرفتم..مثلاً با مامان جونی دکی دکی می کنیم، مامان جونی وسایل رو قایم می کنه و من دنبالش می گردم و پیداش می کنم..البته مامان جونی جاش رو بهم می گه کجاست  ، وقتی دارم شیر به به رو می خورم باید یه انگستم هم گوشه لپم باشه، مامان جونی می گه آخه نمی شه که هر دو تا رو با هم خورد ، یه وسیله برام گرفتن که توش می شینم و می تونم هم برم جلو و هم عقب، یه جواریی راه می ره مامان جونی بهش می گه رورویک  . یه تشک بازی هم برام گرفتن که توش دراز می کشم و کلی با وسیله هاش بازی می کنم. مامان جونی گهگاهی یهم یه چیزایی دیگه غیر...
22 شهريور 1396

2-4 ماهگی

سلام به همگی امروز که دارم این خاطرات رو با کمک مامان جون می نویسم 4 ماهم پر شده و وارد 5 ماهگی شدم. 50 روزم که شد رفتم یه سفر دور پیش عزیز جونی ها و عمه جونی ها و خاله جونی ها....همه چی برام خیلی جدید بودن و من هم طاقت شلوغی رو نداشتم....خیلی غریبی می کردم و مدام هم گریه می کردم..بعد از اینکه یه روز پیش عزیز جون مشهدی بودیم رفتیم عروسی عمه جونی یه شهر دیگه..یعنی شهر مامان جونی و پدر جونی..اوه که چقدر توی عروسی و روزای عروسی شلوغ بود...حسابی کلافه شده بودم..اینقدر توی عروسی بی قراری کردم که مامان جونی و پدر جونی مجبور شدن به خاطر من سریع بیان خونه و حتی مامان جون شام هم خونه خورد..وقتی اومدم خونه اخیش...راحت شدم. همه جا ساکت بود و کلی ...
22 شهريور 1396

۴۰ روزگی

سلام سلام  یه خبر خیلی داغ..... من 40 روزه شدم و مامان جون و پدر جون منو بردن حموم و 40 روزگیم رو چشن گرفتند. پدر جونی و مامان جونی کلی باهام صحبت می کنن و برام یه عالمه شعرای قشنگ می خونن. من هم خیلی براشون تغییرات داشتم...مثلاٌ براشون خنده می کنم وقتی صحبت می کنن و حرفاشون رو گوش می دم... البته گریه هم این روزا خیلی می کنم..آخه یه موقع هایی دلم خیلی درد می گیره...یه موقع هایی خیلی خسته می شم ولی نمی تونم بخوابم و مامان جونی می گه که بدخواب شدم..یه موقع های هم خیلی گشنم می شه  ..  پدر جونی و مامان جونی هم این روزا با اینکه خیلی خسته هستن و دارن وسایل خونه رو جمع می کنن باز باید به من هم رسیدگی کنن و یه موقع ها...
22 شهريور 1396

تولد

یه سلام خیلی بزرگ به همه و به دنیای جدید امروز که این مطالب بوسیله پدر جونی و مامان جونی نوشته میشه من حدود 25 روزم هست و بالاخره با هزار سختی که برا مامان جونی و پدر جونی درست کرده بودم پا به دنیای جدید گذاشتم اون هم بعد از 41 هفته و 5 روز  . راستی یه اسم قشنگ هم دارم "یاسین"  . اینطوری که مامان جونی و پدر جونی تعریف می کنن روزای اول براشون کلی سخت بوده که بتونن از من نگهداری کنن و شیر بخورم و بخوابم و راحت باشم. یه روزایی زیاد گریه می کردم....یه روزایی یا شبایی اصن نمی خوابیدم....دلم خیلی درد می گرفت..و کلاً با دنیای جدید انسی نداشتم...البته الان خیلی بهتر شدم ها...خوابم خوب شده..خوب شیر می خورم و هر هفته هم ...
22 شهريور 1396

هفته 39 بارداری

 سلام سلام ۱۰۰ تا سلام اینهفته هم در انتظار به دنیا اومدن من سپری شد و من به دنیای جدید پا نذاشتم  . پدر جونی و مامان جونی خیلی این روزا باهام صحبت می کنن و گاهی با شادی و گاهی با ناراحتی ازم می خوان که برم پیششون. یه موقع هایی معلومه حسابی نگرانن و هی می خوان که سریع تر بیام. این روزا پدر جونی و مامان جونی حسابی می رن پیاده روی و دوچرخه سواری برای اینکه من جام سخت بشه و بدو بدو برم پیششون. ولی خوف جای من هنوز برام اندازه هست و اصن احساس سختی نمی کنم. دنیام قشنگه و هیچ کسی نمی خواد اینو بدونه که من نمی تونم این دنیای قشنگ رو ازش بگذرم.    همه هی به پدر جونی و مامان جونی زنگ می زنن و از ورود من ازشون می ...
22 شهريور 1396

هفته 38 بارداری

سلاممممم این هفته هم تموم شد ولی باز من نخواستم به دنیای جدید پا بذارم  . اینروزا ولی همه دیگه منتظرم هستند که بیام، من هی یه حرکتی می کنم ولی خوف آخه وقتی می بینم جام خوفه واسه چی برم یه جای جدید، می ترسم اونجا مثه اینجا نباشه، قشنگ نباشه، اونوقت چه کار کنم  !   پدر جونی و مامان جونی خیلی بهم قول دادند که اونجایی که همه هستند بهتره، شایستی دیگه تصمیم بگیرم همین روزا برم، ولی فقط شایستی  .  ...
22 شهريور 1396