خاطرات کودک من

۵ سال و ۶ ماهگی

سلامممممم.... وای خیلی وقته نیومدم یعنی ۱،۵ سال پیش اومدم اینجا نوشتم...توی این مدت خوب معلومه من خیلیییییی چیزهای جدید یاد گرفتم...کارهای جدید میکنم...حرفهای جدید میزنم...و البته شیطنتهام هم خیلی بیشتر شده.... از کجا بگم؟!!! بذار فک کنم...... آها...از اینجا میگم که تابستون با نگار جون و تسنیم اینا رفتیم هزار جزیره که خیلییییی قشنگ بود و سوار کشتی شدیم...برام همش جدید بود مخصوصا وقتی سوار کشتی شدیم....کمپ هم رفتیم امسال...باز هم به من خیلی خوش گذشت...امسال کلاس شنا هم با تسنیم میرفتم و یه موقع هایی هم میرفتم خونشون با هم بازی میکردیم به خصوص آب بازی که توی این هوای عای خیلی خوب بود...این تابستون خیلی به من خوش گزشت...اخه با مامان جو...
3 ارديبهشت 1398

۴ سال و ۵ ماه

سلاممممم باز بعد از ۴ ماه اومدم تا مطالب جدید بنویسم. اینروزهای من حسابی سرگرم مدرسه و یادگیری ۲ تا زبان فارسی و انگلیسی با هم هستم. توی خونه من اصلا اجازه ندارم با پدر جون و مامان جون انگلیسی حرف بزنم ولی وقتی با خودم بازی میکنم همش با خودم انگلیسی حرف میزنم. مامان جون اینروزها خیلی با من بازی می کنه و مادرستی های خیلی خوبی با هم می سازیم مثل هواپیما، عروسکاهای سر خرس پاندا و خرس قهوه ای و یه عالمه چیزهایی دیگه، تازه فارسی نوشتن هم یه کمی بلد شدم، مثلا مامان و پدر و بابا و آب و چند تا حرف مثل ب،پ، ت، ص، ث، ی، م، ن، س، ر، د، رو تقریبا بلدم بنویسم، اسم خودم رو هم به انگلیسی و فارسی توی همه نقاشی هام مینویسم، عددهای فارسی رو هم مامان ...
11 بهمن 1396

۴سال و ۱ ماه

        1. It took a lot of trying, but Yasin finally figured out how to build with only a certain number of Lego blocks. 2. Find motor skills and one to one. "Ten is easy....see" اینها همه در مدرسه برای من اتفاق می افتد. من روزهای خیلی خوبی رو در مدرسه دارم و کلی بهم خوش میگذره. عصر کهمیام خونه حسابی خسته ام و فقط دلم میخواد یه جا بشینم. گاهش مامان جون هم باهام بازی میکنه. ...
25 مهر 1396

۴ سالگی

سلامممممم ۴ سالم بالاخره پر شد و رفتم توی ۵ سالگی....کلی خوشحال شدم و احساس بزرگی میکنم حالا...مدرسه رو هم خیلیییییی دوست دارم   و هروز که از مدرسه میام کلی چیزهای جدید یاد گرفتم  وبه مامان جون و پدرجون نشون میدم.... عزیز جونی دیگه رفته خونه خودشون یعنی ایران و من حالا از پشت کامپیوتر میبینمش.... اینروزها بیشتر از همیشه میریم جلسه قران یعنی هرروز که از مدرسه میام مامان جون ناهارم رو میده و یه کمی بازی میکنم و بعد میه بریم جلسه قران....توی جلسه قران میرم توی یه کلاسی و کلی با بچه های دیگه بازی میکنم و آخر قت که میخواهیم برویم مامان جون میاد منو میبره توی کلاسی که عموها و خاله هستند...همه جا تاریکه...من میرم پیش پدرجون ...
4 مهر 1396

۳ سال و ۱۱ ماه

سلاممممم من اومدم با کلی اتفاقات جدید اولاینکه امسال من ۴ شدم یعنی قبلا ۱ بودم بعد شدم ۲ بعد شدم ۳ و حالا دیگه ۴ شدم برای همین پام رو نمیخوام بلند کنم تا در فریزر ر باز کنم، دستم به آساسور شماره ۱۴ میرسه... تازه وقتی روی مبل هم میخوابم یه مبل ۲ تا صندلی دار رو پر میکنم ولی قبلا که ۳ بودم اینطوری نبود که....تازه من دیگه میرم مدرسه، الان JK شدم..خودم غذام رو میخرم، خودم میرم دستشویی، خودم لباسهام رو میپوم و در میارم، معلممون گفته وقتی میری دستشونیی قفل کن قرمز میشه و بیرون میبینن قرمز هست و در رو باز نمیکنن، وقتی بخوام بیام بیرون قفل سبز میشه و یعنی یه دیگه میتونه بره، اره خیلی خیلی کارهای خوب بلد شدم، شعر آهای آهای خبر دار، میرم مدرسه، گنج...
22 شهريور 1396

۳ سال و ۱۰ ماه

سلام سلام اینروزها هوای خیلی خوبی داریم اینجا(کاناما) برای همین همش میریم بیرون با خاله ها و عموها..همش میریم جنگل و آب بازی و ماسه بازی...توپ بازی...فریزبی بازی....اوووووو یه عالمه بازی و شادی...که برای من خیلی هیجان انگیز هستن  روزهای خیلی خوبی کنار پدرحون و مامان جون و عزیز حون دارم...روزهایی هم گه خونه ام با عزیز جون کلی بازی قایم باشک و بدو بدو بازی میکنم و کلا انرژی خیلی زیادی دارم برای بازی...یه کمی مامان جون بیشتر باهام بازی میکنه و کمتر تنبیه میشم چون آخه من هم قول دادم شیطونی بی ادبی نکنم...ولی گاهی هم خیلی گیج میشم از اینهمه هیجان و شیطونی...  توی مهد کودک هم هر روزیه کار خوب انجام میدهم که برای مامان جون و پد...
22 شهريور 1396

از ۱،۵ سالگی تا ۳ سالگی

سلامممممم تمامی اینهایی که الان دارم دوباره مینویسم رو قبلا نوشته بودم ولی نمیدونم چرا از صفحه ام پاک شدن برای همین شاید خیلی از چیزهایی که میخوام بگم رو فراموش کرده باشم ولی توی یه  کلی از خاطراتم رو مینویسم که بعدا باهاشون یادگاری داشته باشم... بعد ازاینکه ما رفتیم یه سفر دور که البته به قول مامان جون و پدر جون ایران بود باز هم از همه دور بودیم...ولی به جایش مبینا جون پیشمون بود و گهگاهی میاومد و من حسابی باهاش سرگرم میشدم...هر چند وقت یه بار هم میرفتیم پیش عمه جونی و بابا جونی و عزی جونی ها...ولی بیشتر روزها تنها بودیم و من و مامان جون میرفتیم همین میدون پایین خونه و کلی من با دوستانی که اونجا داشتم بازی میکردم...کلمات رو به خو...
22 شهريور 1396

10 ماهگی

سلام سلام سلام دوباره اومدم تا خاطرات یه ماه دیگه از زندگیم رو با کمک پدر چون و مامان جون بنویسم. 4 تا مرواریدم توی این ماه در اومد و دیگه می تونم خیلی چیزا رو گاز گاز کنم، واسه همین دیگه مامان چون بیشتر مواظبمه نکنه یه دفعه سیم برق رو گاز بزنم، حسابی شیطونی شدم و یه جا بند نمی شم. حالا دیگه بلد شدم قهر کنم و تا یه چیزی ازم گرفته می شه یا یه چی می خوام که بهم نمی دن یه کمی می رم دورتر و سرم می ذارم به زمین و یه کمی گریه می کنم و مثلا قهر می کنم، ولی بازم بهم نمی دن  . هنوز نمی تونم خوب راه برم ولی 5 قدمی بدون کمک می تونم و بعد یهو می افتم زمین و بدو بدو می کنم. کلی برام اسباب بازی خریدن تا من باهاشون بازی کنم، توپ و...
22 شهريور 1396

9 ماهگی

سلام  دوباره اومدم با یه عالمه اتفاقات جدید  اول از همه بگم که دیگه منم می تونم یه چیزایی رو خوب بخورم آخه دو تا مروارید در آوردم و یه موفع هایی اینقدر بهشون دست می زنم و زبون می زنم، آخه اول نمی دونستم اینا چی هستن، ولی حالا دیگه وقتی می تونم خوب غذا بخورم می دونم اینا برای خوردن غذا هستش  . شیطونی هام خیلی خیلی زیاد شدن و گاهی مامان جونی و پدر جونی حسابی ازم کلافه می شن، دو بار از تخت افتادم پائین، آخه تا از خواب بیدار می شم سریع شروع میکنم به حرکت کردن و خوب منکه نمی دونم کجا باید برم یهم می بینم پائین افتادم، مامان جونی از اون روز که افتادم دیگه منو روی تخت نمی خوابونه و باید زمین بخوابم  . چند...
22 شهريور 1396