خاطرات کودک من

2-4 ماهگی

1396/6/22 18:29
79 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همگی

امروز که دارم این خاطرات رو با کمک مامان جون می نویسم 4 ماهم پر شده و وارد 5 ماهگی شدم. 50 روزم که شد رفتم یه سفر دور پیش عزیز جونی ها و عمه جونی ها و خاله جونی ها....همه چی برام خیلی جدید بودن و من هم طاقت شلوغی رو نداشتم....خیلی غریبی می کردم و مدام هم گریه می کردم..بعد از اینکه یه روز پیش عزیز جون مشهدی بودیم رفتیم عروسی عمه جونی یه شهر دیگه..یعنی شهر مامان جونی و پدر جونی..اوه که چقدر توی عروسی و روزای عروسی شلوغ بود...حسابی کلافه شده بودم..اینقدر توی عروسی بی قراری کردم که مامان جونی و پدر جونی مجبور شدن به خاطر من سریع بیان خونه و حتی مامان جون شام هم خونه خورد..وقتی اومدم خونه اخیش...راحت شدم. همه جا ساکت بود و کلی با پدر جونی و مامان جونی بازی کردم...تازه خوابیدنم هم عوض شده بود و باید حتماً توی ننو می خوبیدم برا همین مامان جون و پدر جون تا منو می خوابوندن حسابی خسته می شدن..آخه ننو که نبود روی پتو مثل ننو تکان می خوردم..آخ که جقدر باحال بود..ولی چون مامان جونی یه بار دست تنها شد و تمی تونست منو ننویی کنه این عادت رو از سرم انداحت و حالا دیگه با لالایی روی پا هم خوابم می بره...پدر جونی توی این روزا حسابی مریض شد و بعدشم من ازش گرفتم..مامان جونی کلی نگرانم شد و با پدر جونی منو بردند دکتر ...ولی چیز خاصی نبود. پدر جونی یعد از یه هفته برگشت که کاراشو انجام بده و من و مامان جون هم رفتیم پیش عزیز جون مشهدی....

اونجا هم آرام و قرار نداشتم وقتی دور و برم شلوغ می شد کلافه می شدم و شرایط رو برای مامان جونی هم سخت می کردم..ولی خوف یه خوبی که داشت این بود که خاله جونی ها همش باهام بازی می کردن...راستی مامان جون منو یه جای باحال هم برد خیلی فضای قشنگی داشت و خیلی شلوغ بود..مامان جون از اوجا به بعد بهم می گفت زوار کوچولو و میگفت بردمت یه جای پر رمز و راز..من که نمی دونم منظورش چی بود ولی خودش می گفت بردمت زیارت امام رضا..البته بار اول خیلی بچه خوفی بودم و یا خوابیدم  یا شیر خوردم...ولی بار دوم خیلی شلوغتر بود و من هم بی قراریم زیاد شد و مامان جون رو باز اذیت کردم...

روزا با خاله جونی ها و عزیز جون بازی می کردم و شبا هم می رفتم از تلویزیون پدر جونی رو می دیدم و باهام صحبت می کرد..دلم براش تنگ شده بود و هر وقت ناآرومی می کردم تا منو می بردند جلو صفحه تلویزیون ساکت می شدم و اینطوری همه می فهمیدن دلم واسه پدر جونیم تنگ شده...

چندین بار با مامان جونی و خاله جونی ها رفتیم خرید و خلاصه توی حرید هم مامان جونی رو اسیر خودم کرده بودم...یا شیر می خواستم..یا باید عوض می شدم..یا خوافم می اومد یا بازی می خواستم..برا همین مامان جونی دیگه خونه نشین شد و توی خونه باهام بازی کرد...البته مهمونی هم می رفتیم یه موقع هایی توی مهمونی آروم بودم و یه موقع هایی هم بی قراری می کردم....شلوغی رو دوست نداشتم و نمی تونستم بهش عادت کنم.

هر روز که می گذشت رفتارم عوض می شد و مامان جونی از همشون یا عکس می گرفت و یا فیلم..اینقدر خاله حونی ها باهام بازی کردن و خیلی زود تپل و مپل شدم و گاهی هم یه چیزایی می گفتم..به قول مامان جونی کفتری شدم...ولی به خاطر بازی های زیادی که باهام شده حسابی بغلی شدم و مامان جونی از من حسابی ناراحته... 

 تغییرات این مدت من اینا بوده: دمر می خوابم و به پهلو بر می گردم..تاتی تاتی می کنم با کمک خاله جونی ها تا 30 قدم... یه کمی کفتری حرف می زنم...اشیا رو خیلی کم می تونم توی دستم نگه دارم... صداها رو دنبال می کنم...افراد رو دنبال می کنم...تلویزیون خیلی خوب آرومم می کنه ولی خیلی نمی بینم آخه مامان جونی می گه چشام اسیب می بینه...یه کمی به جای شیر غذا برام شروع کردن مثل حریر بادام و لعاب برنج..به به که چقدر خوشمزه هستن..روز به روز هم تپل و کپل می شم...

بعد از اینکه دوباله پدر جونی از سفر برگشت رفیتم پیش عمه جونی ها و عزیز جون و بابا جون..یه مدتی که اونجا بودم بهتر از دفعه پیش بودم..ولی باز هم حوصله شلوغی رو نداشتم و با گریه های من مامان جون و پدر جون هم کلافه می کردم...اونجا هم عمه جونی ها خیلی باهام بازی می کردن و حسابی دور و برم جمع بودن..هی بغل به بغل می شدم..یه موقع هایی خیلی خسته می شدم و یه موقع هایی هم دلم می خواست که بازی کنم..خلاصه که روزای خوبی بود اگرچه خیلی موقع ها اذیت می کردم و با گریه هام باعث کلافگی همه می شدم..بعد از چند روز دوباله برگشتیم پیش خاله جونی ها و یه مدت کوتاهی هم با خاله جونی ها بودم و شاد بودم..

بعد از 70 روز بازی و شادی به همراه پدر جونی و مامان جونی دوباله یه مسافرت بزرگ رفتیم..یه جایی که دیگه عزیز جونی ها..عمه جونی ها..خاله جونی ها هیچ کس نبود و فقط و فقط من بودم و مامان جونی و پدر جون....تازه روزا که پدر جون هم نبود و من بودم با مامان جون...دلم یه موقع هایی باز بازی می خواد با خاله جونی ها و عمه جونی ها ولی کسی نیست... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)