هفته 39 بارداری
سلام سلام ۱۰۰ تا سلام
اینهفته هم در انتظار به دنیا اومدن من سپری شد و من به دنیای جدید پا نذاشتم . پدر جونی و مامان جونی خیلی این روزا باهام صحبت می کنن و گاهی با شادی و گاهی با ناراحتی ازم می خوان که برم پیششون. یه موقع هایی معلومه حسابی نگرانن و هی می خوان که سریع تر بیام.
این روزا پدر جونی و مامان جونی حسابی می رن پیاده روی و دوچرخه سواری برای اینکه من جام سخت بشه و بدو بدو برم پیششون. ولی خوف جای من هنوز برام اندازه هست و اصن احساس سختی نمی کنم. دنیام قشنگه و هیچ کسی نمی خواد اینو بدونه که من نمی تونم این دنیای قشنگ رو ازش بگذرم.
همه هی به پدر جونی و مامان جونی زنگ می زنن و از ورود من ازشون می پرسن و فک کنم این باعث شده که مامان جونی و پدر جونیمو بیشتر نگران کنن . ولی اگه که من هم هی دیر کنم پدر جون و مامان جون نمی تونن برن عروسی عمه جونی و باید همین جا بمونن و این هم یه کمی ناراحتشون کرده.
ولی بهر حال دیگه اگه خودم هم نخوام برم پیششون این روزا تموم می شه و من باید به دنیای جدید پا بذارم. پس پدر چون و مامان جون نگران نباشین، من میام پیشتون هر وقت احساس سختی توی دنیای خودم رو داشتم ....