خاطرات کودک من

هفته 39 بارداری

1396/6/22 18:28
73 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام سلام ۱۰۰ تا سلام

اینهفته هم در انتظار به دنیا اومدن من سپری شد و من به دنیای جدید پا نذاشتم چشمک. پدر جونی و مامان جونی خیلی این روزا باهام صحبت می کنن و گاهی با شادی و گاهی با ناراحتی ازم می خوان که برم پیششون. یه موقع هایی معلومه حسابی نگرانن و هی می خوان که سریع تر بیام.

این روزا پدر جونی و مامان جونی حسابی می رن پیاده روی و دوچرخه سواری برای اینکه من جام سخت بشه و بدو بدو برم پیششون. ولی خوف جای من هنوز برام اندازه هست و اصن احساس سختی نمی کنم. دنیام قشنگه و هیچ کسی نمی خواد اینو بدونه که من نمی تونم این دنیای قشنگ رو ازش بگذرم. 

 

همه هی به پدر جونی و مامان جونی زنگ می زنن و از ورود من ازشون می پرسن و فک کنم این باعث شده که مامان جونی و پدر جونیمو بیشتر نگران کنن نگرانولی اگه که من هم هی دیر کنم پدر جون و مامان جون نمی تونن برن عروسی عمه جونی و باید همین جا بمونن و این هم یه کمی ناراحتشون کرده.

 ولی بهر حال دیگه اگه خودم هم نخوام برم پیششون این روزا تموم می شه و من باید به دنیای جدید پا بذارم. پس پدر چون و مامان جون نگران نباشین، من میام پیشتون هر وقت احساس سختی توی دنیای خودم رو داشتم ماچقلب....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)