خاطرات کودک من

هفته 37 بارداری

سلام خوف این هفته هم برای پدر جونی و مامان جونی با انتظار اومدن من به سر رسید ولی من نیومدم  . دو روز پیش عمه جونی ها و عزیز جونی ها و یکی دو تا از دوستای پدر جونی و مامان جونی باهاشون در مورد اینکه من اومدم یا نه زنگ زده بودند و صحبت می کردند. تازه دایی جون هم برام خواب دیده بوده که دیگه اومدم...مثه که حسابی دیر کردم من که همه نگران شدن  . توی این هفته پدر جونی و مامان جونی با دوستاشون یه سفر کوتاه مدت یه روزه هم رفتن البته نه خیلی دور...ولی خوف مامان جونی خیلیییییی خسته شده بود و روز بعدش همشششش خوابید... خلاصه که همه چشم انتظار اومدن من هستن ولی من که خودم هم نمی دونم کی باید برم پیششون. آخه خیلی جای گرم و راحتی ...
22 شهريور 1396

هفته 35 و 36 بارداری

سلام سلام  من اومدم، نه  ، به دنیا نیومدم که  ! اومدم اینجا خاطره بنویسم، هنوز توی دنیای قشنگ خودمم، همه حسابی منتظرمند. عزیز جونی ها و عمه جونی ها هی به مامان جون و پدر جون زنگ می زنند و فکر می کنند که دیگه من اومدم...ولی من هنوز تصمیم ندارم بیام  . مامان جونی این روزا خیلی بهم می گه که بیام و می دونم که خسته شده و نفسش سنگینی می کنه، کلی با پدر جونی درد و دل می کنه، من همه رو می شنوم...حالا دیگه شایستی توی همین هفته ها دلم بخواد برم پیششون  .   ...
22 شهريور 1396

هفته 34 بارداری

یه سلام با یه عالمه بوس برای همه اونایی که چشم انتظار من هستند  آخه اینروزا همه از مامان جونی سوال می کنن که کی نی نی تون به دنیا می یاد و مامان جونی هم می گه هر وقت که نی نی جون از دنیای قشنگش خسته بشه، ولی مگه من واقعاً می خوام از این دنیام خسته بشم و برم یه جای دیگه  !!! شایستی!!!! مامان جونی و پدر جونی این روزا خیلی درگیر کاراشون هستن و گاهی با هم کمک می کنن که وسایل خونه رو جمع کنن، گاهی هم فکر می کنن چه کنند، برن! بمونن! مثه که فکرشون حسابی مشغوله... هوا این روزا خیلی گرمه و مامان جونی فکر کنم خیلی اذیته، آخه به پدر جونی می گه نمی تونه خوب نفس بکشه و خوب بخوابه، یعنی همه اینکارا رو من دارم انجام می دم! یعنی دارم ...
22 شهريور 1396

هفته 32 و 33 بارداری

سلام سلام  بعد از 2 هفته دوباله اومدم. می خواستم اون هفته یه چی بنویسم ولی خوف هیچی نبود واسه خبر دادن، من هم گفتم برم یه هفته حالشو ببرم  ... روزا یکی پس از دیگری می یان و هی من حس می کنم که زمان ورود به دنیای تازه دیگه داره شروع می شه. یه روز مامان جونی با دوستش رفته بودن بیرون پیاده روی، مامان جون توی مسیر همیشه حواسش به من هم هست که حرکت کنم، اون روز اصن هیچ فعالیتی نداشتم تا فردا صبح، خوف شایستی یه کمی خسته بودم، مامان جونی به پدر جونی موضوع رو گفت و هر دوتا برای من نگران شدند و قرار بود برن پیش یه خانم دکتری منو چک کنه، ولی من شیطنت کردم و سریع جنب و جوش خوردم و از نگرانی درشون آوردم  . مامان جونی و پد...
22 شهريور 1396

هفته 31 بارداری

سلامممم  این هفته خیلی اتفاق خاصی رخ نداد، ماه رمضون شروع شده و مامان جونی به خاطر من نمی تونه روزه بگیره، پدر جونی هم اینطوری که به مامان جونی می گفت یه مدتی مرخصی گرفته تا بتونن برن دور بزنن و یه کمی از این روزای سخت ماه رمضون کم بشه..آخه اینطوری که معلومه باید پدر جونی 20 ساعتی چیزی نخوره     و تنهایی هم به نظر سخت باشه  ... توی این هفته پدر جونی و مامان حونی با دایی جون و زن دایی جون رفتند باغ توف فرنگی و کلی اونجا توف فرنگی خورند و البته من هم مزه مزه کردم  . دوباله این هفته پدر جونی و مامان جونی رفتن بیرون با دوستاشون..ولی انگاری یه بیرون خیلی دور رفتن، آخه مامان جونی حسابی خسته شده بود و ...
22 شهريور 1396

هفته 30 بارداری

سلام روزهای پر از شادی و هیجان برای مامان جونی و پدر جونی داره دیگه به اوجش می رسه و کم کم دیگه به من میگن که باید برم پیششون...البته من هم دیگه دارم لحظه شماری می کنم... پدر جونی و مامان جونی آخر این هفته رو هم با دوستاشون رفته بودند گردش بیرون از شهر و معلوم بود یه جای خیلی قشنگ و دور رفته بودند..تازه معلوم بود که خیلی بالا و پائین می رفتند..آخه من هی می رفتنم این طرف و هی می رفتم اونطرف  ...تازه نفس مامان جونی هم معلوم بود به صدا دراومده..ولی انگاری براشون لذت بخش بود، البته برا من از همه بیشتر  . پدر جونی یه روز و یه شب رفت یه جای دور برای کاراش. مامان جونی وقتی باهام صحبت می کرد اینا رو شنیدم. می گفت که ما دو تا ت...
22 شهريور 1396

هفته 29 بارداری

سلاممممم  ایندفعه باید خاطراتم رو با رنگ تیره بنویسم آخه عمه جون وسطی بهم گفته با رنگ صولتی ننویس، منم چون نی نی خوبی هستم به حرفش گوش می دم  .  آخر هفته پدر جونی و مامان جونی با دوستاشون مثه که رفته بودند گردش و من هم که همیشه باهاشون هستم و کلی شادی می کنم، آخه همش بهم خوش می گذره، البته معلومه مامان جونی یه کمی براش نشستن و بلند شدن سخت شده آخه به پدر جونی می گفت خیلی نمی تونه مثه همیشه حرکت کنه   پس معلومه من دارم حسابی بزرگ می شم. راستی توی این هفته دوباله مامان جونی با زن دایی جون رفتند کلی برام لباس خریدند و بعد هم مامان جونی اومد همه رو به پدر جونی نشون داد، پدر جونی هم همش با من صحبت می کنه ...
22 شهريور 1396

هفته 27 و 28 بارداری

سلام  بعد از 2 هفته دوباله برگشتم. آخه فک کردم چی بنویسم ولی چون هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده بود رفتم  . این روزا حس میکنم که خیلی خیلی شیطون شدم آخه همش پدر جونی و مامان جونی صداهای شادیشون از حرکات من زیاد و زیادتر می شه.  راستی بالاخره ماشینم رو هم خریدند و پدر جونی که باهام صحبت میکنه همش می خواد من زودی بیام و سوارش بشم و پدر جونی دورم بده..گاهی هم می گه زود بیام که بتونم باهاش فوتفال بازی کنم. یه موقع هایی حس می کنم مامان جونی هم خیلی بیحال و خسته هست. به پدر جونی می گه که دوست داره زوردتر من بیام و از این سنگینی نجاتش بدم  .  راستی یه حبر مهم! عمه جونی کوچیکه می خواد عروسی بگیره و همشون منتظر...
22 شهريور 1396

فته 26 بارداری

سلام سلام  این هفته پدر جونی و مامان جونی   در مورد  هیچ اتفاق خاصی صحبت نکردند که من هم بتونم بشنوم و شادی کنم  . فقط گاهی در مورد انتخاب اسم من و یه موقع هایی هم برای خرید ماشینم با هم مشورت می کردند. ولی انگاری هنوز هیچ تصمیمی نگرفتند، البته اینطوری که من شنیدم  .  فقط یه موقع هایی خیلی صداشون می یاد که دارن با من صحبت می کنن و با خودشون می گن پس من کی می خوام به دنیا بیام! ولی آخه من که هنوز خیلی کوچولویم و اینجا رو خیلی دوست دارم، خیلی هم راحتم  .   ...
22 شهريور 1396