خاطرات کودک من

۴۰ روزگی

1396/6/22 18:29
77 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام 

یه خبر خیلی داغ..... من 40 روزه شدم و مامان جون و پدر جون منو بردن حموم و 40 روزگیم رو چشن گرفتند. پدر جونی و مامان جونی کلی باهام صحبت می کنن و برام یه عالمه شعرای قشنگ می خونن. من هم خیلی براشون تغییرات داشتم...مثلاٌ براشون خنده می کنم وقتی صحبت می کنن و حرفاشون رو گوش می دم...

البته گریه هم این روزا خیلی می کنم..آخه یه موقع هایی دلم خیلی درد می گیره...یه موقع هایی خیلی خسته می شم ولی نمی تونم بخوابم و مامان جونی می گه که بدخواب شدم..یه موقع های هم خیلی گشنم می شه نیشخند.. 

پدر جونی و مامان جونی هم این روزا با اینکه خیلی خسته هستن و دارن وسایل خونه رو جمع می کنن باز باید به من هم رسیدگی کنن و یه موقع هایی می بینم مامان جونی حسابی دیگه از گریه های من کلافه می شه ولی خوب من چه کار کنم که باید شیر بخورم و دلم هم درد نگیره خجالتنگران...

راستی دیروزی رفتیم خونه دایی جون و تولد پانیذ جون رو هم جشن گرفتیم و من هم براش یه کیف خریدم قلب.

تازه دو هفته پیش یه آمپول بزرگ بهم زدند و کلی دردم اومد و یه عالمه هم گریه کردم..این هفته هم دوباره 2 تا دیگه آمپول باید بهم بزنند تا وقتی می رم مسافرت مریض نشم..خوب دیگه اینا همه باعث می شه من کلی گریه کنم و شیر بخورم.

آها یادم اومد من هفته پیش یه مسافرت کوچیک هم رفتم و مامان جونی بهم می گه مسافر کوچولوی خوش اخلاق..آخه توی مسافرت همش خواب بودم و خیلی اذیت نکردم.حالا باز آخر همین هفته هم می خواهیم بریم یه مسافرت خیلی بزرگ پیش عزیز جونی ها و بابا جونی و عمه جونی ها بغلقلب. دیگه باز از دایی جون اینا دور می شم و نمی بینمشون ناراحتخیال باطل.

خوب دیگه برم که باز الان گشنه می شم و شیر می خوام چشمکمژهبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)