خاطرات کودک من

7 ماهگی

1396/6/22 18:31
116 بازدید
اشتراک گذاری

امروز من 6 ماهم پر شد و یه ماه دیگه بزرگ شدم و با یه عالمه کارها و شیطونی های جدید زبان.

کم کم دارم به جای اینکه سینه خیز کنم و اسباب بازیهامو بگیرم حالا یه چند قدمی چهار دست و پا می کنم و آخ که چقدر برام جذاب تره..آخه اونطوری که می خواستم اسباب بازیهامو بگیرم خیلی سخت بود حالا برام راحت تر شده، یه چیزی اگه روی زمین باشه می رم دنبالش ببینم چیه و کلی با دستام باهاش بازی می کنم و هی تا می خوام بگیرمش می پره اون ور تر و باز مجبورم یه قدمی جلو برم تا بتونم بگیرمش ولی نمی تونم بگیرمش و فقط با انگشتام باهاش بازی می کنم نیشخند.

دیگه حالا یه کمی بیشتر صدا در می یارم و قبلاً فقط ممممم می گفتن ولی حالا ددددددد و بببببببب رو هم به خوبی می تونم بگم مژه.

پدر جونی 3 روز پیشمون نبود و رفته بود یه مسافرت کوچولو و من و مامان جونی با هم بودیم، خیلی دلم می خواست به مامان جونی کمک کنم که احساس تنهایی نکنه ولی توی همون روزا منم حسابی مریض شدم و مامان جونی کلی غصه خورد و تنهایی نمی دونست چه کار باید کنه، منو پیش دکتر برد و کلی غذاهای خوف برام درست کرد تا من خوف بشم، بعد از 3 روز که پدر جونی اومد همزمان شد با یه روز بزرگ که مامان جونی و پدر جونی اونو جشن گرفته بودن و به عزیز جونی ها و عمه جونی ها هم زنگ زدند و کلی شادی کردن، بعداً فهمیدم که اون جشن سال نو بوده هوراهوراهورا.

بعد از دو روز دوباره من مریض شدم و اینبار صدام گرفت و نمی تونستم موقع لالایی مامان جونی من هم باهاش بخونم، مامان جونی و پدر جونی کلی برام نگران شدن و باز بردنم دکتر، منم همش بی قرار بودم و شیر به به هم حتی نمی خوردم، خیلی بد بود که گرسنه بودم ولی نمی تونستم چیزی بخورم ناراحتنگران، مامان جونی به زور بهم شیر به به می داد، خود مامان جونی و پدر جونی هم این روزا خیلی سرحال نبودند و معلوم بود اونا هم مثه من مریض شدن، بی قراریام هر دو تاشون رو جسابی کلافه کرده بود چون نصفه شبا همش بیدار می شدم و غر غر می کردم و ناله می کردم و معلوم بود اونا هم خیلی برام نگرانند، از چهرشون همه چی رو می فهمیدم، بی قراریام 2 هفته زمان برد تازه همه به مامان جونی می گفتن شاید داره مرواریدام در می یاد ولی هی مامان جونی نگام می کرد و هیچ چی پیدا نبود، این روزا منم خیلی دلم می خواست توی بغل پدر جونی یا مامان جونی باشم و اصلاً حال و حوصله هیچی رو نداشتم نگراناوه.

ولی حالا خیلی خوف شدم و شیر به به هم می خورم، تازه مامان جونی یه چیزای خوشمزه دیگه هم بهم می ده مثل میوه و  غذاهای دیگه ولی شیر به به یه چیز دیگه هست نیشخندچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)