خاطرات کودک من

هفته 32 و 33 بارداری

سلام سلام  بعد از 2 هفته دوباله اومدم. می خواستم اون هفته یه چی بنویسم ولی خوف هیچی نبود واسه خبر دادن، من هم گفتم برم یه هفته حالشو ببرم  ... روزا یکی پس از دیگری می یان و هی من حس می کنم که زمان ورود به دنیای تازه دیگه داره شروع می شه. یه روز مامان جونی با دوستش رفته بودن بیرون پیاده روی، مامان جون توی مسیر همیشه حواسش به من هم هست که حرکت کنم، اون روز اصن هیچ فعالیتی نداشتم تا فردا صبح، خوف شایستی یه کمی خسته بودم، مامان جونی به پدر جونی موضوع رو گفت و هر دوتا برای من نگران شدند و قرار بود برن پیش یه خانم دکتری منو چک کنه، ولی من شیطنت کردم و سریع جنب و جوش خوردم و از نگرانی درشون آوردم  . مامان جونی و پد...
22 شهريور 1396

هفته 31 بارداری

سلامممم  این هفته خیلی اتفاق خاصی رخ نداد، ماه رمضون شروع شده و مامان جونی به خاطر من نمی تونه روزه بگیره، پدر جونی هم اینطوری که به مامان جونی می گفت یه مدتی مرخصی گرفته تا بتونن برن دور بزنن و یه کمی از این روزای سخت ماه رمضون کم بشه..آخه اینطوری که معلومه باید پدر جونی 20 ساعتی چیزی نخوره     و تنهایی هم به نظر سخت باشه  ... توی این هفته پدر جونی و مامان حونی با دایی جون و زن دایی جون رفتند باغ توف فرنگی و کلی اونجا توف فرنگی خورند و البته من هم مزه مزه کردم  . دوباله این هفته پدر جونی و مامان جونی رفتن بیرون با دوستاشون..ولی انگاری یه بیرون خیلی دور رفتن، آخه مامان جونی حسابی خسته شده بود و ...
22 شهريور 1396

هفته 30 بارداری

سلام روزهای پر از شادی و هیجان برای مامان جونی و پدر جونی داره دیگه به اوجش می رسه و کم کم دیگه به من میگن که باید برم پیششون...البته من هم دیگه دارم لحظه شماری می کنم... پدر جونی و مامان جونی آخر این هفته رو هم با دوستاشون رفته بودند گردش بیرون از شهر و معلوم بود یه جای خیلی قشنگ و دور رفته بودند..تازه معلوم بود که خیلی بالا و پائین می رفتند..آخه من هی می رفتنم این طرف و هی می رفتم اونطرف  ...تازه نفس مامان جونی هم معلوم بود به صدا دراومده..ولی انگاری براشون لذت بخش بود، البته برا من از همه بیشتر  . پدر جونی یه روز و یه شب رفت یه جای دور برای کاراش. مامان جونی وقتی باهام صحبت می کرد اینا رو شنیدم. می گفت که ما دو تا ت...
22 شهريور 1396

هفته 29 بارداری

سلاممممم  ایندفعه باید خاطراتم رو با رنگ تیره بنویسم آخه عمه جون وسطی بهم گفته با رنگ صولتی ننویس، منم چون نی نی خوبی هستم به حرفش گوش می دم  .  آخر هفته پدر جونی و مامان جونی با دوستاشون مثه که رفته بودند گردش و من هم که همیشه باهاشون هستم و کلی شادی می کنم، آخه همش بهم خوش می گذره، البته معلومه مامان جونی یه کمی براش نشستن و بلند شدن سخت شده آخه به پدر جونی می گفت خیلی نمی تونه مثه همیشه حرکت کنه   پس معلومه من دارم حسابی بزرگ می شم. راستی توی این هفته دوباله مامان جونی با زن دایی جون رفتند کلی برام لباس خریدند و بعد هم مامان جونی اومد همه رو به پدر جونی نشون داد، پدر جونی هم همش با من صحبت می کنه ...
22 شهريور 1396

هفته 27 و 28 بارداری

سلام  بعد از 2 هفته دوباله برگشتم. آخه فک کردم چی بنویسم ولی چون هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده بود رفتم  . این روزا حس میکنم که خیلی خیلی شیطون شدم آخه همش پدر جونی و مامان جونی صداهای شادیشون از حرکات من زیاد و زیادتر می شه.  راستی بالاخره ماشینم رو هم خریدند و پدر جونی که باهام صحبت میکنه همش می خواد من زودی بیام و سوارش بشم و پدر جونی دورم بده..گاهی هم می گه زود بیام که بتونم باهاش فوتفال بازی کنم. یه موقع هایی حس می کنم مامان جونی هم خیلی بیحال و خسته هست. به پدر جونی می گه که دوست داره زوردتر من بیام و از این سنگینی نجاتش بدم  .  راستی یه حبر مهم! عمه جونی کوچیکه می خواد عروسی بگیره و همشون منتظر...
22 شهريور 1396

فته 26 بارداری

سلام سلام  این هفته پدر جونی و مامان جونی   در مورد  هیچ اتفاق خاصی صحبت نکردند که من هم بتونم بشنوم و شادی کنم  . فقط گاهی در مورد انتخاب اسم من و یه موقع هایی هم برای خرید ماشینم با هم مشورت می کردند. ولی انگاری هنوز هیچ تصمیمی نگرفتند، البته اینطوری که من شنیدم  .  فقط یه موقع هایی خیلی صداشون می یاد که دارن با من صحبت می کنن و با خودشون می گن پس من کی می خوام به دنیا بیام! ولی آخه من که هنوز خیلی کوچولویم و اینجا رو خیلی دوست دارم، خیلی هم راحتم  .   ...
22 شهريور 1396

هفته 25 بارداری

سلام  مثه که این هفته اتفاق خاصی نیفتاده، آخه هم مامان جونی و هم پدر جونی هر دوتاشون آروم بودند و دل من هم مثه اونا آروم بود، البته اینطوری که معلومه خیلی حرکاتم زیاد شده و از بیرون حسابی حس می شه آخه تا یه دست یا پامو حرکت می دم صدای شادی و خنده هاشون رو می شنوم  ... راستی این هفته پدر جونی و مامان جونی کلی برام وقت گذاشتند تا یه ماشین خوب و راحت تهیه کنند، البته مثه که هنوز نشده که بخرند ولی تصمیمشون رو گرفتند..باز اینا رو شنیدما  .... راستی فک کنم اینجا دیگه هوا خیلی خوب شده آخه قبلاً اصن من احساس گرما نداشتم ولی  این روزا یهو می بینم حسابی داغ شدم بعداً اینطوری که مامان جونی واسه پدر جونی تعریف می کن...
22 شهريور 1396

هفته 24 بارداری

سلام  این هفته یه عالمه سر مامان جونی شلوغ بود  ، اولش نمی دونستم چی کار داشت    ، همش می گفتم هر چی هست خیلی باید مهم باشه که مامان جونی اینهمه دلش جوش می خورد، من هم دلم به تاپ تاپ افتاده بود، با پدر جونی خیلی صحبت می کرد... آخری فهمیدم یه مشق خیلی مهم داشته که بایدحتماً اونو تموم کنه و نگرانیش هم همش همین بود که یکی از همین روزا تموم شد...یه روزی که مامان از صبحش همش   نگران بود و تا ظهر همش روی یه صندلی نشسته بود و سر و صدا هم اصلاً نبود...بعد از ظهر فهمیدم که داشته مشقشو می نوشته....دو روز بعد هم که دیدم یهو کلی صدای شادی اومد فهمیدم مامان جون تونسته اونو تموم کنه..اینو وقتی داشت با پدر جونی و د...
22 شهريور 1396

هفته 23 بارداری

سلام... این هفته اتفاق خیلی متفاوتی برامون نیفتاد جز ایکه من هر روز شیطونی هام بیشتر و بیشتر می شه و حرفهای پدر جونی و مامان جونی رو هم به خوبی می شنوم و با حرکاتم بهشون نشون می دم...خنده هاشون رو می شنوم وقتیکه حرکت می کنم  ... پدر جونی و مامان جونی یه جند تا لباس برام خریدند و انگاری یه جفت کفش کوچولو هم خریدند..من که ندیدم ولی از قربون صدقه ای که عزیز جونی موقع دیدن اونا از خودش نشون می داد معلومه خیلی نازه  .... این هفته سر مامان جونی یه کمی شلوغه و داره خودشو برای یه مشقی آماده می کنه..نگرانیشو من خوف می فهمم و هم اینکه با پدر جونی و من صحبت میکنه و می خواد که براش دعا کنیم..حتماً مشقش خیلی سخته  ....
22 شهريور 1396

هفته 22 بارداری

سلام به همه جونی هایی که منتظرم هستن  هفته خیلی خوف و شادی با پدر جونی و مامان جونی داشتم....این هفته پدر جونی می خواست یه عالمه بدو بدو کنه و بعدش جایزه بگیره...اینا رو موقعی به مامان جونی می گفت شنیدم  ..خوف من چه کار کنم که همه حرفهارو دیگه می شنوم حالا دیگه باید خیلی یواشکی صحبت کنن  .... با دایی جون و زن دایی جون رفتیم بیرون تا پدر جونی توی یه مسابقه بزرگ بدو بدو کنه.... مامان جونی هم می خواست از این لحظه ها عکس بگیره...خودش به دایی جون داشت می گفت  ....خیلی روز خوفی بود همه می خندیدن و شاد بودند و منم کلی شیطونی کردم  ... روز بعد هم پدر جونی و مامان جونی تصمیم گرفتند برام یه کمی لباس بخرند و...
22 شهريور 1396