خاطرات کودک من

هفته 22 بارداری

1396/6/22 18:22
27 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه جونی هایی که منتظرم هستن قلبقلبماچ

هفته خیلی خوف و شادی با پدر جونی و مامان جونی داشتم....این هفته پدر جونی می خواست یه عالمه بدو بدو کنه و بعدش جایزه بگیره...اینا رو موقعی به مامان جونی می گفت شنیدم خجالت..خوف من چه کار کنم که همه حرفهارو دیگه می شنوم حالا دیگه باید خیلی یواشکی صحبت کنن چشمک....

با دایی جون و زن دایی جون رفتیم بیرون تا پدر جونی توی یه مسابقه بزرگ بدو بدو کنه.... مامان جونی هم می خواست از این لحظه ها عکس بگیره...خودش به دایی جون داشت می گفت زبانمژه....خیلی روز خوفی بود همه می خندیدن و شاد بودند و منم کلی شیطونی کردم بغل...

روز بعد هم پدر جونی و مامان جونی تصمیم گرفتند برام یه کمی لباس بخرند ولی یهویی نمی دونم چی شد که سر از ساحل و دریا درآورند..فکر کنم این برنامه رو یواشکی به هم گفتند و من هم به هوای لباس شیطونی کنم و خوشحال باشم نیشخند...گرچه من اونجا هم بهم خوش گذشت بغل.... چون مامان جونی تونست یه غذای لذیذ بخوره و به من هم برسه و پدر جونی هم کلی شاد بود قلب.. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)