خاطرات کودک من

هفته 32 و 33 بارداری

1396/6/22 18:25
86 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام قلببغل

بعد از 2 هفته دوباله اومدم. می خواستم اون هفته یه چی بنویسم ولی خوف هیچی نبود واسه خبر دادن، من هم گفتم برم یه هفته حالشو ببرم چشمک... روزا یکی پس از دیگری می یان و هی من حس می کنم که زمان ورود به دنیای تازه دیگه داره شروع می شه.

یه روز مامان جونی با دوستش رفته بودن بیرون پیاده روی، مامان جون توی مسیر همیشه حواسش به من هم هست که حرکت کنم، اون روز اصن هیچ فعالیتی نداشتم تا فردا صبح، خوف شایستی یه کمی خسته بودم، مامان جونی به پدر جونی موضوع رو گفت و هر دوتا برای من نگران شدند و قرار بود برن پیش یه خانم دکتری منو چک کنه، ولی من شیطنت کردم و سریع جنب و جوش خوردم و از نگرانی درشون آوردم نیشخنداز خود راضی. مامان جونی و پدر جونی خیالشون راحت شد و هر کدومشون رفتند سراغ کاراشون. 

مامان جونی این روزا خیلی سخت می تونه بخوابه و شبا گاهی به پدر جونی می گه که باید بشینه، وقتی مامان جونی می شینه من هم دوباله هی شیطنت می کنم و بازی زبان

مامان جونی دیگه داره کم کم وسایل تولد منو آماده می کنه، البته من که نمیبینم ولی خوف اینطوری که به پدر جونی می گفت باید همه وسایلم اماده باشه تا یه دفعه من غافقلگیرشون نکنم لبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)