خاطرات کودک من

هفته 30 بارداری

1396/6/22 18:25
31 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

روزهای پر از شادی و هیجان برای مامان جونی و پدر جونی داره دیگه به اوجش می رسه و کم کم دیگه به من میگن که باید برم پیششون...البته من هم دیگه دارم لحظه شماری می کنم... پدر جونی و مامان جونی آخر این هفته رو هم با دوستاشون رفته بودند گردش بیرون از شهر و معلوم بود یه جای خیلی قشنگ و دور رفته بودند..تازه معلوم بود که خیلی بالا و پائین می رفتند..آخه من هی می رفتنم این طرف و هی می رفتم اونطرف ابله...تازه نفس مامان جونی هم معلوم بود به صدا دراومده..ولی انگاری براشون لذت بخش بود، البته برا من از همه بیشتر مژهبغلچشمک.

پدر جونی یه روز و یه شب رفت یه جای دور برای کاراش. مامان جونی وقتی باهام صحبت می کرد اینا رو شنیدم. می گفت که ما دو تا تنهائیم و باید هوای هم رو داشته باشیم تا پدر جونی دوباله برگرده.. من هم با حرکاتم و تکانهایی که می خورم به مامان جونی قوت قلب می دم که نگران نباشه قلبماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)