خاطرات کودک من

هفته 27 و 28 بارداری

1396/6/22 18:24
42 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ماچ

بعد از 2 هفته دوباله برگشتم. آخه فک کردم چی بنویسم ولی چون هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده بود رفتم نیشخند. این روزا حس میکنم که خیلی خیلی شیطون شدم آخه همش پدر جونی و مامان جونی صداهای شادیشون از حرکات من زیاد و زیادتر می شه. 

راستی بالاخره ماشینم رو هم خریدند و پدر جونی که باهام صحبت میکنه همش می خواد من زودی بیام و سوارش بشم و پدر جونی دورم بده..گاهی هم می گه زود بیام که بتونم باهاش فوتفال بازی کنم. یه موقع هایی حس می کنم مامان جونی هم خیلی بیحال و خسته هست. به پدر جونی می گه که دوست داره زوردتر من بیام و از این سنگینی نجاتش بدم چشم

راستی یه حبر مهم! عمه جونی کوچیکه می خواد عروسی بگیره و همشون منتظر من هستند ببینند کی من میام و اونا بتونن جشنشون رو بگیرن...آخه تا من نیام پدر جونی و مامان جونی هم نمی تونند سوار هواپیما بشن و برن عروسی چشمک... ولی دیگه حالا مثه که یه جورایی معلوم شده که کی بگیرن تا هم می باشم و هم پدر جونی و هم مامان جونی خجالتقلبماچ.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)