خاطرات کودک من

هفته 29 بارداری

1396/6/22 18:24
25 بازدید
اشتراک گذاری

سلاممممم مژه

ایندفعه باید خاطراتم رو با رنگ تیره بنویسم آخه عمه جون وسطی بهم گفته با رنگ صولتی ننویس، منم چون نی نی خوبی هستم به حرفش گوش می دم چشمک

آخر هفته پدر جونی و مامان جونی با دوستاشون مثه که رفته بودند گردش و من هم که همیشه باهاشون هستم و کلی شادی می کنم، آخه همش بهم خوش می گذره، البته معلومه مامان جونی یه کمی براش نشستن و بلند شدن سخت شده آخه به پدر جونی می گفت خیلی نمی تونه مثه همیشه حرکت کنه زبان پس معلومه من دارم حسابی بزرگ می شم.

راستی توی این هفته دوباله مامان جونی با زن دایی جون رفتند کلی برام لباس خریدند و بعد هم مامان جونی اومد همه رو به پدر جونی نشون داد، پدر جونی هم همش با من صحبت می کنه و می گه بدو بیا که دیگه لباسات آماده هست، معلومه دیگه باید کم کم برم پیششون چشم... حالا معلوم نیست اونجا هم مثه اینجا بهم خوش می گذره یا نه! لباسام رو عزیز جون هم دید و کلی برام قربون صدقه شد ماچ....من هم شنیدم و کلی ذوق زده شدم بیام بیرون ببینم چه خبره! اینجوری که معلومه خیلی وول وول می زنم، مامان جونی به پدر جونی می گه نمی دونم داره فوتفال بازی می کنه یا بسکتفال زبان... خلاصه مثه که من نی نی جون شیطونی ام 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)