خاطرات کودک من

9 ماهگی

1396/6/22 18:38
117 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قلب

دوباره اومدم با یه عالمه اتفاقات جدید بغل

اول از همه بگم که دیگه منم می تونم یه چیزایی رو خوب بخورم آخه دو تا مروارید در آوردم و یه موفع هایی اینقدر بهشون دست می زنم و زبون می زنم، آخه اول نمی دونستم اینا چی هستن، ولی حالا دیگه وقتی می تونم خوب غذا بخورم می دونم اینا برای خوردن غذا هستش چشمکمژه.

شیطونی هام خیلی خیلی زیاد شدن و گاهی مامان جونی و پدر جونی حسابی ازم کلافه می شن، دو بار از تخت افتادم پائین، آخه تا از خواب بیدار می شم سریع شروع میکنم به حرکت کردن و خوب منکه نمی دونم کجا باید برم یهم می بینم پائین افتادم، مامان جونی از اون روز که افتادم دیگه منو روی تخت نمی خوابونه و باید زمین بخوابم زبان.

چند وقتیه همش موقع شیر به به خوردن یا زمانی که دیگه بازی نمی کنم به دستام خیره می شم و گاهی این طرف و اونطرفشو نگاه می کنم که ببینم اینا چی هستن و به چه درد می خورن مژه و یه موقع هایی هم ماهیم رو در می آرم و باهاش صدا می سازم.

سر و صداهای خیلی زیاد شدن و حالا دیگه نمی ذارم مامان جون و پدر جون با هم صحبت کنن آخه باید به من توجه کنن و برا همین تا می بینم دارن با هم صحبت میکنن یا مامان جونی داره با یکی دیگه صحبت می کنه شروع به داد و بیداد می کنم که نذارم صحبت کنن و به من توجه کنن زباننیشخنداز خود راضی.

حالا دیگه دستم و به هر جا که از خودم بلند تر باشه می گیرم تا بتونم از جا بلند بشم و همیطوری هم راه میرم، گاهی یادم می شه باید دستم به وسایل باشه برای راه رفتن یهو ول می کنم و سریع زمین می خورم، این روزا سرم خیلی به زمین می خوره و گاهی حسابی گریه می کنم و گاهی هم سریع بلند می شم و به راهم ادامه می دم.

به مهر نماز خیلی علاقه دارم ولی مامان جونی یا پدر جونی ازم قایم می کنن، یه موقع هایی تا می بینم سریع می گیرم و می رم یه جای دیگه شروع می کنم باهاش بازی کردن، آخه مثل توپام گردن و دوستش دارم

موقع 4 دست و پا همیشه توپام باهان هستن یا هر چیزی که گرد باشه رو به دستم می گیرم و تند تند واسه خودم می رم،

مامان جونی روزا منو می بره توی هوای باز تا حسابی هوا بخورم، ولی یه موقع های کلافه می شم آخه هوا خیلی گرمه ابرو

حمام رفتن و توی ون نشستن رو خیلی دوست دارم و اصلا دلم نمی خواد بیام بیرون، اونجا ی تونم آب بازی کنم ولی تا بیام بیرون دیگه باید لباس بپوشم و همه چی از بیم می ره ناراحتابرو از پنکه می ترسیدم و برام شده بود یه کابوس که این چیه ولی حالا باهاش دوست شدم و گاهی می رم نزدیکش آخه حسابی سردم می کنه و بعد یه عالمه بازی حسابی بهم کیف می ده، هندونه رو هم دوست داشتم باهاش بازی کنم چون مثله توپام گرده ولی اول ازش می ترسیدم و همش می گفتم چه توپ بزرگ و سنگینی، حالا گرچه باهاش دوستم ولی نمی تونم بغلش کنم و برای همین جسابی کلافم می کنه و داد و بیداد راه می اندازم، حالا دیگه وقتی از خواب بیدار می شم سریع می یام پشت در می شینم و به در می زنم تا مامان جونی در رو برام باز کنه، اگه یه کمی دیر بیاد شروع می کنم به گریه کردن ،ه می ترسم و فکر می کنم کسی خونه نیست. شیر به به رو به خوبی می خورم و تازه غذا هم گاهی می خورم و گاهی شیطونی میکنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)