خاطرات کودک من

۵ سال و ۶ ماهگی

1398/2/3 9:19
79 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممممم....

وای خیلی وقته نیومدم یعنی ۱،۵ سال پیش اومدم اینجا نوشتم...توی این مدت خوب معلومه من خیلیییییی چیزهای جدید یاد گرفتم...کارهای جدید میکنم...حرفهای جدید میزنم...و البته شیطنتهام هم خیلی بیشتر شده....

از کجا بگم؟!!! بذار فک کنم......

آها...از اینجا میگم که تابستون با نگار جون و تسنیم اینا رفتیم هزار جزیره که خیلییییی قشنگ بود و سوار کشتی شدیم...برام همش جدید بود مخصوصا وقتی سوار کشتی شدیم....کمپ هم رفتیم امسال...باز هم به من خیلی خوش گذشت...امسال کلاس شنا هم با تسنیم میرفتم و یه موقع هایی هم میرفتم خونشون با هم بازی میکردیم به خصوص آب بازی که توی این هوای عای خیلی خوب بود...این تابستون خیلی به من خوش گزشت...اخه با مامان جون همش بیرون بودیم...دوچرخه سواری، اسکوتر بازی، شنا و آب بازی، و خیلی مواقع هم پارک، یه موقع هایی هم کتابخونه میرفتیم،.... اون موقع هایی هم که توی خونه بودیم یا ماشین بازی، یا قایم باشک، و یا آموزش مشق فارسی و قران بود...الان که ۵،۵ شدم خیلی از سوره های کوچولو رو بلدم..مثل حمد، توحید، فلق، ناس، کوثر، والعصر، قدر، و نصفی از آیه الکرسی...

یه سری جمله ها دیگه اشتباه نمی کنم ول از این کلمه که کاریش نیس وقتی یه چیزی میشه مامان جون و پدر جون خیلی خوششون میاد و من هم همش تکرار میکنم...

دوباره تابستون که تموم شد باید میرفتم مدرسه...ولی مدرسه ام داشت عوض میشد آخه خونمون عوض شده بود..ولی مامان جون و پدر جون تلاش کردن که من دوباره برم مدرسه قبلی...

بعد از شروع مدرسه ها وقتی یه هفته به مدرسه رفتم..قرار شد یه سفر بریم..به ایران..به مشهد و شاهرود...جایی که مامان جون و پدر جون به دنیا اومدن...جایی که عزیز جونی ها و بابا جونی ها و عمه جونی ها بودن...خیلی خوشحال بودم..البته من نمیدونستم کجا میخوایم بریم..کیا رو میخوام ببینم..فقط خوشحال بودم که میخوام سوار هواپیما بشم...اخه یکی از دوستای مدرسه ام سوار هواپیما شده بود و من هم دوست داشتم برم سوار بشم....خلاصه روز سفر رسید و مامان جون همه چمدونها رو بست و من هم یه چمدون به دستم گرفتم و با پدر جون رفتیم فرودگاه....ما توی فرودگاه از پدر خون خداحافظی کردیم..آخه پدر جون میخواست بعدا بیاد پیشمون....و رفتیم منتظر بشیم تا هواپیمابیاد...من هم اسکوترم رو برده بودم و کلی توی فرودگاه بازی میکردم...خلاصه هواپیما اومد و ما سوار شدیم...واییییی چقدر بزرگ بود...یه سینی جلومون بود که باز میشد و میاومد نزدیکمون...بهمون غذا دادن...دستشویی داشت ولی خیلی تنگ بود...یه پنجره خیلی کوچیک داشت که میشد بیرون رو ببینم...از ابرها رد شدیم...از خورشید خانم...رفتیم خیلی بالا.خونه ها خیلی کوچیک شدن...و کم کم دیگه شب شد...برامون غذا می آوردن...تلویزیون هم جلومون بود و من مک کوئین رو دیدم....وای خیلییییی باحال بود....یه کمی که رفتیم..از هواپیما پیاده شدیم...و منتظر هواپیمای بعدی شدیم....خیلی خسته بودم..اسکوتر بازی میکردم...دوباره سوار هواپیما شدیم..ولی دیگه خسته بودم و دلم میخواست همش بخوابم...مامان جون برام غذا نگهمیداشت ولی من فقط می خواستم بخوابم...خیلی توی راه بودیم و هی به مامان جون میگفتم چرا نمیرسیم. خلاصه وقتی رسیدیم باید میرفتیم سوار قطار می شدیم..، قطار هم برام خیلی جذاب بود چون همه رو برای اولین بار سوار میشدم... توی فرودگاه میخواستم برم دستشویی و مامان جون با اونهمه ساک مجبور بود منو هم کمک کنه...وقتی رفتم توی دستشویی مامان جون گفت اینجاست و من یه نگاهی کردم و ترسیدم و گفتم اینجا چرا این شکلیه...و شروع کردم گریه کردن که من نمیخوام برم...مامان جون برام توضیح داد ولی من دلم نمیخواست برم...و مامان جون خلاصه بهم کمک کرد ...بعدش باید می رفتیم سوار قطار می شدیم..من دو تا از چمدونها رو گرفتم و مامان جون هم سه تا چمدون داشت و یه کولی پشتی...خیلی چمدونها سنگین بود...وقتی داشتم میرفتم از جلوی چند تا خانم رد بشم یهویی گفتم excuse me...خانمها برگشتن منو نگاه کردن...مامان جون گفت اینجا همه فارسی صحبت می کنن و من باید اینجا فارسی صحبت کنم... خلاصه سوار قطار شدیم...خیلی برام جذاب بود...صندلیهاش خیلی بزرگ بود...من و مامان جون خیلی خسته بودیم...ولی من همش دلم میخواست همه جا رو ببینم..به مامان جون گفتم اگه دستشویی ام بگیره چه کار کنم...مامان جون خندید و گفت توی قطار هم دستشویی داره...به مامان جون گفتم میخوام برم ببینم...ولی اینجا هم که شبیه توی راه آهن هست..من نمیرم....خلاصه برامون چایی آوردن و با غذا...ولی من و مامان جون خیلی خسته بودیم و فقط خوابیدیم...تا اینکه رسیدیم مشهد...عزیز جونی اومده بود راه آهن...با یه خانم  ویه آقا...بعدا فهمیدم خاله جون و علیرضا هستند..وقتی رفتیم خونه عزیز جون خونه اش خیلییی بزرگ بود و یهو گفتم وایییی چه خونه بزرگی....همه خندیدن...خیلی شلوغ بود و من هیچ کسی رو نمیشناختم...مامان جون هی میگفت خودشون رو معرفی کنن تا من آشنا بشم...و من همش کنار مامان جون نشسته بود...همه چی برام جذاب بود...دستشویی عزیز جون هم مثل راه آهن و قطار بود...مامان جون میگفت باید عادت کنم...همه چی فرق داشت...تازه خیلییییی هم توی خیابونهاش گربه داشت و هر زمان گربه میدیدم داد میزدم گربه.....همه بر میگشتن نگاه میکردن...خیلی موتور داشت...ماشین مسابقه اصلا نبود ولی به جایش خیلی وانت بود....ماشینها اصلا صبر نمی کردن ما رد بشیم و مامان جون میگفت ما باید خودمون خیلی مواظب باشیم... توی این مدت همه جا رفتیم...پارک،،،حرم..خونه خاله جونی ها...همبازی ادریس هم شده بودم و البته گاهی هم حسابی قاطی میکردیم...حرم رو خیلی دوست داشتم برای اینکه خیلی بزرگ بود و میتونستم کلی توی حیاطش بازی کنم...تازه خیلی زمینش هم صاف بود و تگری نبود..ولی اسکوتر نمیزاشتن ببرم..

بعد از یه مدتی که مشهد بودیم باید میرفتیم یه شهر دیگه،،،شهر مامان جون و پدر جون...عزیز جونی و بابا جونی و عمه جونی ها اونجا بودن..اسمش شاهرود بود..خونه عزیز جون شاهرودی خیلیییییی بزرگ بود و کلی توی حیاطش با اسکوتر بازی میکردم..کلی هم توپ بازی و بدو بدو بازی میکردم...مهمونی هم خیلی میرفتیم...بعد از یه مدتی پدر جون هم اومد...خیلی دلم واسش تنگ شده بود..کلی بغلش کردم و بوسش کردم و همش دلم میخواست پیشش باشم..با هم یه عالمه توپ بازی میکردیم..یه بار هم صبح که از خواب زود بیدار شدم با پدرجونی رفتیم کوه...یه جایی بود که باید ازش بالا میرفتی...خیلی بلند بود..ولی از اون بالا همه حا رو میشد ببینی..بعد هم میرفتیم نون میخریدیم برای ضبحانه...

یه روز هم صبح که خیلی زود بیدار شدیم رفتیم باغ بابا جونی..عمو جون رو اونجا دیدم..موتور داشت...خیلی از موتور می ترسیدم..با پدر چونی سوار شدیم ولی دیدم خیلی باحاله...تازه یه بار هم با مامان جون و پدر جون سوار شدیم..خیلی خوب بود...

بعد از یه مدتی باید دیگه بر میگشتیم خونمون..باید میرفتم مدرسه...

دیگه پاییز بود و برگ درختها ریخته بود و کم کم برف هم داشت می اومد..هوا دیگه خیلی سرد بود.یه کمی که هوا سرد شده با نگار جون و تسنیم رفتیم یه جای دور که مید اسکی دید و اسکیت بازی کرد...یه خونه خیلی بزرگی بود و کلی اون ۲ روز که اونجا بودیم رو دوست داشم...بعد از اونجا که اومدیم هر هفته با مامان جون و پدر جون و تسنیم اینا میرفتیم اسکیت بازی...

هوای سرد کم کم داشت جایش رو به بهار میداد..یعنی عمو نوروز میخواست بیاد و تولد مامان جون میشد....مامان جون سبزه کاشته بود و هر روز ازش مراقبت میکردیم که بزرگتر بشه..جشن داشتیم..مامان جون خونه تکونی میکرد که عمو نوروز بیاد و برای بچه ها هدیه بیاره...من با پدر جون رفتیم برای مامان ون تولدی خریدیم..۲ تا لاک اسپارکلی و یه نقاشی. که رویش نوشته بودم مامان جون تولدت مبارک...

جشن نوروز هم خیلی خوب بود و خیلی به من خوش گذشت.. هر هفته هم تقریبا با تسنیم و یا نگار جون کلی خوش بودیم...راستی عزیز جون و دایی جون هم برای من برای عیدی یه اسکوتر موتوری فرستادن...یه روز که از مدرسه می اومدم یهو دیدم یه کارتن خیلی بزرک جلوی در خونه هست..مامان جون و پدر جون گفتن باید هوا گرم بشه تا بتونم بازی کنم... خیلیییییی خوب بود...وقتی هوا گرمتر شد هر روز می رفتم بیرون و باهاش بازی میکردم....وای خیلی سرعت میره و خیلی خوبه

بعضی کلمات رو هننوز درست نمیگم ولی مامان جون و پدر جون خوششون میاد..مثلا وقتی میخوام بگم من با مامان و پدرجون به جای با میگم وا....مامان جون و پدر جون هم خیلی میخندن...

این هم خاطرات این ۱ سال و چند ماهی که نیومده بودم...

آخه اینقدر شیطون شدم دیگه وقت نمیکنم بیام اینجا..بیشتر میرم شیطنت میکنم..

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)