خاطرات کودک من

۴ سال و ۵ ماه

1396/11/11 19:48
203 بازدید
اشتراک گذاری

سلاممممم

باز بعد از ۴ ماه اومدم تا مطالب جدید بنویسم.

اینروزهای من حسابی سرگرم مدرسه و یادگیری ۲ تا زبان فارسی و انگلیسی با هم هستم.

توی خونه من اصلا اجازه ندارم با پدر جون و مامان جون انگلیسی حرف بزنم ولی وقتی با خودم بازی میکنم همش با خودم انگلیسی حرف میزنم. مامان جون اینروزها خیلی با من بازی می کنه و مادرستی های خیلی خوبی با هم می سازیم مثل هواپیما، عروسکاهای سر خرس پاندا و خرس قهوه ای و یه عالمه چیزهایی دیگه، تازه فارسی نوشتن هم یه کمی بلد شدم، مثلا مامان و پدر و بابا و آب و چند تا حرف مثل ب،پ، ت، ص، ث، ی، م، ن، س، ر، د، رو تقریبا بلدم بنویسم، اسم خودم رو هم به انگلیسی و فارسی توی همه نقاشی هام مینویسم، عددهای فارسی رو هم مامان جون و پدر جون بهم یاد دادن، کلا وقتی از مدرسه بر میگردم و یه کمی استراحت میکنم، حمام میرم، ناهارم رو میخورم، با مامان جون بازی میکنم، ولی قبل از اینکه تلویزیون ببینم یه کمی مشق فارسی می نویسم و بعد میتونم تلویزیون ببینم، هوراااااااا

 

 

 

 

 

 

۱۰ روز مدارسمون تعطیل بود و با  مامان جون روزهای خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتیم، پدر جون هم وقتی از دانشگاه می اومد باز نوبت پدر حون بود که باهاش کلی بازی کنم،با مامان جون کیک و کلوچه درست کردیم، ۳ روز نگار جون اومده بود پیشمون و حسابی سرگرم بازی و شادی بودیم، برف بازی و سورتمه بازی با پدر جون و مامان جون رفتیم، فروشگاهها میرفتیم و دور می زدیم و خلاصه کلی بازی های جورواجور می کردیم، آخر تعطیلات هم چون پسر خیلی خوبی بودم و همش ستاره های قرمز می گرفتم پدر جون و مامان جون برای یه بسته پازل جایزه گرفتند، وای که خیلی خوب بود. از ستاره های آبی خیلی ازیت می شدم و وقتی مامان جون می خواست برام ستاره آبی بذاره همش گریه میکردم و بهش می گفتم لطفا برام ستاره آبی نزار، مامان جون هم ازم قول می گرفت که سعی کنم کارهای خوب انجام بدم تا ستاره های قرمزم زیاد بشه، شبها که میخوابیدم توی این تعطیلات چون تعطلات بابا نوئل بود منتظر بودم برام یه جایزه بیاره و یه رزو به مامان جون گفتم پس چرا سنتا برای من چیزی نمیاره، مامان جون بهم قول داد که به سنتا بگه برای من هم یادش نره یه چی بیاره...یه روز که آخرین روز تعطیلات مدرسه ام بود بابانول برام یه جعبه آورده بود با شکلات سنتا، وای از خواب بیدار شدم و کلی ذوق کردم و شادی کردم سریع رفتم صورتم رو شستم و اومدم تا هدیه ام رو باز کنم. آخ جون بازهم پازل..آخه ن پازل خیلی دوست داشتم.

از روز بعد مدرسه ام شروع شد و با ملی شادی رفتم مدرسه و دوستام رو دوباره دیدم و باهاشون کلی بازی کردم، هر روز میس لوییس و میسیز اس هم یرای مامان جون و پدر جون ملبط می فرستادن با عمس که من توی مدرسه چه کارهایی انجام دادم.

Yasin shows me he measures the neck of a dinosaur

We are learning to solve problems: Jaden took Shaya's seat in the police car. Yasin and Shaya offered some choices: he could sit in the back, or wait till they were done, or play somewhere else. In the end, Yasin moved to make space for Jaden. Thank you!

 

این هم یه سری از اتفاقاتی بود که برای من توی این مدت افتاد،

من رفتم فعلا بای

 

پسندها (3)

نظرات (1)

❤فاطمه جون❤❤فاطمه جون❤
3 اردیبهشت 98 12:32
موفق باشی گل پسر