۴ سالگی
سلامممممم
۴ سالم بالاخره پر شد و رفتم توی ۵ سالگی....کلی خوشحال شدم و احساس بزرگی میکنم حالا...مدرسه رو هم خیلیییییی دوست دارم و هروز که از مدرسه میام کلی چیزهای جدید یاد گرفتم وبه مامان جون و پدرجون نشون میدم....
عزیز جونی دیگه رفته خونه خودشون یعنی ایران و من حالا از پشت کامپیوتر میبینمش....
اینروزها بیشتر از همیشه میریم جلسه قران یعنی هرروز که از مدرسه میام مامان جون ناهارم رو میده و یه کمی بازی میکنم و بعد میه بریم جلسه قران....توی جلسه قران میرم توی یه کلاسی و کلی با بچه های دیگه بازی میکنم و آخر قت که میخواهیم برویم مامان جون میاد منو میبره توی کلاسی که عموها و خاله هستند...همه جا تاریکه...من میرم پیش پدرجون و یه عمویی داره شعر میخونه و من هم به سینه ام میزنم...گاهی هم هی میگیم یا حسین جان .....خیلی برام جالبه....
اون گلدونی که من درست کرده بودم خراف شد و مامان جون و پدرجون ریختن دور....کلی گریه کردم...مامان جون گفت یکی دیگه برات درست میکنم...یه روز بهش گفتم میای برام یه دونه بکاشتی!!!! مامان جون خندید و گف بله میام برات میکارم....حالا مامان جون یکی دیگه برام کاشته و من هر روز باید بهش آب بدم و ازش مراقبت کنم تا درست بشه...