خاطرات کودک من

هفته 22 بارداری

سلام به همه جونی هایی که منتظرم هستن  هفته خیلی خوف و شادی با پدر جونی و مامان جونی داشتم....این هفته پدر جونی می خواست یه عالمه بدو بدو کنه و بعدش جایزه بگیره...اینا رو موقعی به مامان جونی می گفت شنیدم  ..خوف من چه کار کنم که همه حرفهارو دیگه می شنوم حالا دیگه باید خیلی یواشکی صحبت کنن  .... با دایی جون و زن دایی جون رفتیم بیرون تا پدر جونی توی یه مسابقه بزرگ بدو بدو کنه.... مامان جونی هم می خواست از این لحظه ها عکس بگیره...خودش به دایی جون داشت می گفت  ....خیلی روز خوفی بود همه می خندیدن و شاد بودند و منم کلی شیطونی کردم  ... روز بعد هم پدر جونی و مامان جونی تصمیم گرفتند برام یه کمی لباس بخرند و...
22 شهريور 1396

هفته 21 بارداری

سلام به همگی    هفته خیلی خوبی کنار مامان جون و پدر جونی داشتم....شیطونی هام زیاد شده و دیگه صداها رو هم به خوبی می شنوم...مامان جونی و پدر جونی خیلی باهام صحبت می کنن و من هم کلی خوشجالم  ...دیروزی پدر جونی و مامان جون برام دو تا کفش خریدند...اکی مهمونی و اکی هم فوتفالی....پس یعنی من از الان باید فوتفال هم یاد بگیلم  ... دیگه فک کنم مامان جون رو هم اذیتش نمی کنم و کم کم دارم مزه غذاها رو حس می کنم  ... ...
22 شهريور 1396

هفته 20 بارداری

سلام  این هفته من خیلی وروجک بازی در آوردم و کلی شیطونی کردم  .... پدر جونی و مامان جونی وقتی شیطونی های منو می بینن هی منو  از بیرون  بوس می کنن   ... باهام حرف می زنن  ...راستی پدر جون و مامان جون بازم رفتند برام لباس خریدند  ..لوازم بهداشتی و پستونک و شیشه برام خریدند  ...پدر جون و مامان جون تصمیم گرفتند برام یه کالسکه هم بخرند که من زیاد سختی نکشم و راحت باشم  ... دیروزی هوا اینجا خیلی سرد بود و وقتی مامان جون و پدر جون رفتند بیرون من یخ کردم و تا شب همش لرزیدم...مامان جونی دور منو یه شال محکم بست تا گرم بشم...منم گرم شدم و کلی باز  تا صبح  شیطونی کردم  ....
22 شهريور 1396

هفته 19 بارداری

سلام  یه هفته دیگه هم از زندگی من گذشت. یه هفته پر از استرس و شادی برای پدر جون و مامان جون و من.... من هم تلاش کردم نی نی خوبی باشم و مامان جون رو اذیت نکنم تا بتونه به کارهای پدر جونی به خوبی رسیدگی کنه....این هفته مامان جون با زن دایی جون برام رفتند کلی لباس خریدند، بعد هم لباسامو به پدر جونی، دایی جون،  عزیز جونی ها و عمه جون نشون دادند... صدای شادیشون رو من می شنوم و کلی خوشحالی می کنم که دوستم دارند....  مامان جون که این روزا یه کمی حالش بهتر شده با هام کلی صحبت می کنه، تازه پدر جونی هم یه موقع هایی صداش می یاد که داره قربون صدقم می ره، آخ جون    پس  همه دیگه حالا منو دوست دارند و مامان جون...
22 شهريور 1396

هفته 18 بارداری

سلام   ، این هفته هم من نی نی خوبی نبودم و کلی باز مامانی رو اذیت کردم  . من که کاری نمی کنم فقط خیلی حرکت دارم شاید همون حرکتام باعث می شه حال مامانی بد بشه و نتونه چیزی بخوره و همونایی هم که می خوره حالش رو خراب کنه  .... مامان جونی اصلاً حال خوبی نداره و حس می کنم از دست من حسابی شاکی شده  .... این هفته مامان جون و پدر جون منتظر بودند ببینند حالا من که اینقدر نی نی شیطونی هستم دخملم یا پسر که امروز مشخص شد، البته هنوز تا به دنیا بیام و پدر جونی و مامان جونی برام اسم انتخاب کنند کلی زمان می بره  .... خونواده دایی جون از همه زودتر فهمیدند که من پسریم و بعد هم عزیز جونی فهمید، حالا پدر جون و مامانی ...
22 شهريور 1396

هفته 17 بارداری

این هفته قرار بود هیچ اتفاقی نیفته و من مامان جونی رو ناراحتش نکنم، ولی انگار اینطورری نشد و آخر هفته سختی برای مامان جون و پدر جون درست کردم  .من (نی نی جون) خیلی آروم نبودم و مامانی  خیلی اذیت شد  . یعنی پدر جون حتی مجبور شد مامان جون رو ببره بیمارستان، من نفهمیدم چی شده فقط وقتی داشتن باهم صحبت می کردن متوجه شدم که انگاری درد کلیه یا یه چیزی شبیه این کلمه بود که مامان جون رو حسابی بی تاب کرده بود  ، از صبح تا عصر توی بیمارستان بودند، این دکترا هم همش هی می رفتن و می اومدن و به مامان جونی آمپول میزدند و هی مامان جونی بیشتر اذیت می شد، خلاصه که بعد از 7-6 ساع ت گفتن چیزی نیست و پدر جون و مامان جون که حسابی خسته بودند...
22 شهريور 1396

هفته 16 بارداری

16 امین هفته من ( نی نی جون ) مصادف شده با فرار سیدن بهار 92 و پدر جون و مامان جون 3 روز پیش فرارسیدن سال 1392 رو به همراه من  جشن گرفتند. من این هفته اگرچه به نظر می رسید باید بهتر باشم و با مامان جون هیچ کاری نداشته باشم، ولی وای ی ی ی که اینطور نشد و  از اول هفته مامان جون رو دچار ضعف و بی حالی شدید کردم، یعنی 2 روز مامان جون حسابی دراز کشیده بود  . پدر جون و مامان جون با رسیدن عید نوروز به 2 تا عزیز جون و بابا جونی، خونواده دایی جون, عمو جون، و عمه جون ها عیدی داده و خبر من رو اطلاع دادند. همه حسابی خوشحال شدند و  هر کسی شادی اش رو بطور خاصی ابراز کرد  . من اینو کاملاً متوجه شدم . &q...
22 شهريور 1396

هفته 15 بارداری

15 امین  هفته مصادف شده با انجام کارهای قبل از عید و پیشواز به سوی عید. اگرچه حال و روز مامان جونی بهتر از روزهای قبل شده ولی گهگاهی من (نی نی جون) باعث تغییرات خاصی در بدن مامان جون می شم...  مثلاً توی این هفته پوست دست و صورت مامان جون رو خشک کردم و حسابی مامان جون باید مایعات استفاده کنه که به هر دومون آسیبی نرسه....پدر جون  هم حسابی گرم انجام کارهای پایان نامه هست و این روزا دیگه باید خودش رو برای یه ارائه خوب آماده کنه... مامان جون می گه : هوا اینجا رنگ بهار نداره هنوز و حسابی سرد شده، امروز هواشناسی گفته تا اواخر هفته برف و کولاک هست و ما باید جشن سال جدید را در حالیکه برف روی زمین هست جشن بگیریم...شاید ...
22 شهريور 1396

هفته 14-6 بارداری

امروز که مامان جون داره این مطالب رو برای من (نی نی جون) یادداشت می کنه هفته 14 بارداری است و مامان جونی می گه این کوچولوی دوست داشتنی حسابی مامانش رو طی این مدت بالا و پائین کرده  . یه روز حالش رو خراب میکنم تا دنیایی که برای خودم اون داخل دارم می سازم رو درست کنم  و یه روز هم اصلاً به مامانی کاری ندارم و میگذارم یه کمی نفس راحت بکشه  .... "این دنیای داخلی برای کودک مثل دنیای بیرون برای ما هست که هر چیزی پیرامون خودمون رو تغییر می دهیم (می سازیم، خراب می کنیم) تا به خواسته هایمان برسیم."  خلاصه که روزهای دشواری رو پشت سر میگذاره، ابنو می فهمم  ....  مامان جون می گه: حسابی خو...
22 شهريور 1396