خاطرات کودک من

از ۱،۵ سالگی تا ۳ سالگی

1396/6/22 18:39
107 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممممم

تمامی اینهایی که الان دارم دوباره مینویسم رو قبلا نوشته بودم ولی نمیدونم چرا از صفحه ام پاک شدن برای همین شاید خیلی از چیزهایی که میخوام بگم رو فراموش کرده باشم ولی توی یه  کلی از خاطراتم رو مینویسم که بعدا باهاشون یادگاری داشته باشم...

بعد ازاینکه ما رفتیم یه سفر دور که البته به قول مامان جون و پدر جون ایران بود باز هم از همه دور بودیم...ولی به جایش مبینا جون پیشمون بود و گهگاهی میاومد و من حسابی باهاش سرگرم میشدم...هر چند وقت یه بار هم میرفتیم پیش عمه جونی و بابا جونی و عزی جونی ها...ولی بیشتر روزها تنها بودیم و من و مامان جون میرفتیم همین میدون پایین خونه و کلی من با دوستانی که اونجا داشتم بازی میکردم...کلمات رو به خوبی نمیتونستم اول بیان کنم و برای مامان جون و پدرجون هر حرفی که میزدم جذاب بودن...

بعد هم ماان جون و پدرجون منو فرستادن مهد کودک که صبح میرفتم و تا ظهر و وقتی می اومدم خونه کلی خسته بودم و با مامان جون غذا می خوردیم و میخوابیدیم...ولی برام خیلی شیرین بود چون دوستهای جدیدی اونجا پیدا کردم و سرم حسابی گرم بود...یه روزهایی هم با انیتا میرفتیم پارک و کلی اونجا با هم بازی میکردیم و خلاصه شیطنتهای من هر روز بیشتر و بیشتر میشد...

بعد از یه مدتی باز از اونجایی که بودیم رفتیم یه جای دوررررررتر یه جایی که دیگه باید از توی کامپیوتر عزیز جونی ها و عمه جونی ها رو میدیدم..من که با شیطنتهای خودم سرگرم بودم ولی پدر جون و مامان جون معلوم بود خیلی خسته بودن روزهای اول ولی بعد اونها هم کم کم خوب شدن...من رو فرستادن مهد کودک که البته اولایلش خیلیییییییی برام سخت بود آخه اینا به یه جور دیگه صحبت می کردن و من اصلا نمیفهمیدم برای همین وقتی میاومد خونه ملی بهانه گیری میکردم و همش در حال گریه بودم که البته میدونم مامان جون خیلی اذیت میشد... ولی بعد کم کم یاد گرفتم باید باهاشون چه طوری صحبت کنم...کلمه کلمه یاد گرفتم و مامان جون هم برام تویخونه تلویزیون خارجی میذاشت تا من بتونم تقریبا با اینها آشنا بشم... 

مربی هام توی مهد کودک خیلی مهربون بودن و کلی لحظات شاد داشتیم با  دوستان

While in the gym this morning, Yasin spent a lot of time riding the bike in the gym. He wore a firefighter hat and said "I'm on a fire truck". I sang a fire truck song as he rode around. Later I saw him with a police hat and then a construction hat. What a great imagination Yasin!!

این یکی از قصه هایی بود که توی مهدکودک برام اتفاق افتاده بود....البته باز هم از اینا دارم...

This morning I was reading some stories with Yasin and a friend. He was very attentive to what was on each page. When asked, he was able to identify and label what was in the pictures; animals, robots, colours, and shapes. Yasin could see it was a sunny day in one of the stories. He then pointed out that it was raining and cloudy outside of Owl.

Yasin also displayed patience and the ability to take turns during this time while waiting for his friend to answer questions as well. 

این هم یکی دیگه از همون داستانهای توی مهدکودکم هست..

This morning I was reading some stories with Yasin and a friend. He was very attentive to what was on each page. When asked, he was able to identify and label what was in the pictures; animals, robots, colours, and shapes. Yasin could see it was a sunny day in one of the stories. He then pointed out that it was raining and cloudy outside of Owl.

Yasin also displayed patience and the ability to take turns during this time while waiting for his friend to answer questions as well. .

خیلی خیلی جذاب و سرگرم کننده و هیجان انگیز بود برام....

اتفاقات خیلی خوب و گاهی هم خیلی بدی داشتم

بد مثلا وقتی داشتم توی پارک بازی میکردم افتادم زمین و دستم شکست...

خوب مثلا با خیلی از بچه ها اینجا دوست شدم مثل نگار، بهشت، تسنیم، دانیال، سینا،محمدحسین....

مامان جون من رو کمک کرد که دیه به جای اینکه توی مای بی بی باشم برم potty training و ملی توی این مدت ذوق داشتم که دیکه میتونم مثل بزرگا باشم...

هر هفته مامان جون و پدر جون من رو می بردن یه جایی که بهش می گفتند جلسه قران،،،،توی دانشگاه پدرجون بود...اونجا کلی با بچه ها بازی میکردم

توی این مدت چندین بار بدجور مریض شدم و تبهای شدیدی میکردم...یه بار پدرجون و مامان جون منو سوارآمبولانس کردن و بردن یه جایی که پر از دکتر بود...تا من خوب بشم...چند بار هم توی خونه مامان جون و پدرجون اینقدر ازم مراقبت کردن تا خوب بشم و باز بتونم برم مهدکودک...یه بار باز چشمهام صبح که بیدار شدم باز نمیشد...مامان جون نگران شد و سریع با پدرجون رفتیم باز دوباره دکتر...بعد بهم یه چیزی دادن که باید میریختم توی چشمم تا خوب بشه...

حرفهای خیلی جدید و کارهای شیطنت آمیز زیادی توی این مدت داشتم...

هر حرفی رو میخوام بزنم میگم لطفا...در جواب میگم بله...سلام میکنم، به عموها و خاله ها دست میدم...داشتم بسته کردم(می بستم)...میبیدم (میدیدم)...خرافه...از اون تخم مرغها که روش سبزه بهم بده...(بعد از چندبار که اینو گفتم مامان جون فهمید منظورم چیه ..تخم مرغ با شوید)شعرهای زاغکی قالب پنیری دید،آهای آهای خبر دار، گنجشکک اشی مشی، میرم مدرسه،گل از همه رنگ، گل گل گل اومد،خونه مادر بزرگه، آقای حکایتی، سوره حمد، کوثر، ناس، توحید و دعای فرج رو خوب بلد شدم و چندین بار هم توی جلسه قران اینارو خوندم و بهم جایزه دادن...

توی این مدت پدرجون هم یه بار رفت یه جای خیلی دورررر که مامان میگفت رفته پیش عمه جونی ها...من و مامان جون تنها بودیم...کلی حوصله مون سر می رفت و مامان جون منو همش می برد پارک که سرگرم باشم...

بعد از یه مدتی که من و مامان جون و پدرجون با هم بودیم مامان جون بهم گفت که قراره عزیز جونی بیاد پیشمون...من نمیدونستم عزیز جونی کی هست..آخه همش از پشت کامپیوتر فقط میبیدمش...

وقتی اومد روزهای اول همش به مامان جون می گفتم به اون بگو بیاد با من بازی کنه...بعدا فهمیدم عزیز جونی هست و کلی روزهای شادی با هم داشتیم..البته یه موقع هایی هم خیلی اذیتش می کردم..و مامان جون و پدرجون حسابی از دستم شاکی می شدن...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)